شهیدی که همسر و فرزندانش را از مرگ نجات داد
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «محمد نقی بیرانوند» ششم بهمن 1306 در روستاي چغلوندي از توابع شهرستان خرم آباد به دنيا آمد. پدرش صيدنظام و مادرش طوطي نام داشت. خواندن و نوشتن نمي دانست. كشاورز بود. ازدواج كرد و صاحب چهار پسر و سه دختر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. نوزدهم ارديبهشت 1361، در خرمشهر و عملیات بیت المقدس بر اثر اصابت مستقیم تیر به سر و سینه به شهادت رسيد. مزار او در شهرستان زادگاهش واقع است.
در ادامه خاطره ای از این شهید گرانقدر را به نقل فرزندش می خوانید:
مادرم لیلی یاراحمدی برایم تعریف کرد که پدرم قبل از اعزام به جبهه و شهادت به او گفته: من پول و لقمه حرام به بچه هایم نداده ام، تو نیز تحت هیچ شرایطی این کار را نکن و اگر من شهید شدم و برنگشتم تا پای جان از بچه هایم مواظبت کن و نگذار جای خالی مرا احساس کنند.
مادرم این صحبتها را بعد از شهادت پدرم بارها برای ما بازگو می کرد. چند سال بعد از شهادتش شهر خرم آباد بارها مورد حملات هوایی دشمن بعثی قرار گرفت. بمبارانها به نحوی شده بود که روزانه دو یا سه نوبت صدای آژیر قرمز در سطح شهر شنیده می شد و همه مردم به پناهگاه و مناطق امن پناه می بردند. منزل ما در خیابان جلال آل احمد قرار داشت. تقریباً پنجاه درصد اهالی کوچه به روستاهای اطراف پناه برده بودند.
عصر روز 29 دی ماه 1365 بود که متوجه شدیم یکی از همسایه ها که خودش هم از خانواده شهدا بود قصد دارد اسباب و اثاثیه منزلش را با یک کامیون به روستا ببرد. مادرم پیش همسایه رفت و از او خواهش کرد که وسایل و اسباب منزل ما را هم در گوشه ای از کامیون جا دهد و به روستا ببرد اما همسایه قبول نکرد.
مادرم با نگرانی به منزل برگشت. خیلی نگران بود و اضطراب داشت. فهمیدم که گریه می کند، وقتی علت گریه کردنش را پرسیدم در جوابم گفت: باید هر طور شده از این خانه برویم. در کمال تعجب دیدم با همان حال باز هم پیش همسایه رفت و با التماس و گریه او را متقاعد کرد که وسایل ما را هم با کامیونش به روستا ببرد.
بعد از بارگیری بخشی از وسایل منزل، کامیون حرکت کرد و ما هم با خودروی سواری و به دنبال کامیون به روستا رفتیم و در منزل یکی از اقوام مستقر شدیم.
فردای همان روز یعنی 30 دی ماه 1365 ساعت 11 صبح هواپیماهای رژیم بعث مجدداً خرم آباد را مورد بمباران هوایی قرار دادند. چند ساعت بعد خبر رسید که در جریان حمله هوایی دشمن، خانه ما مورد اصابت راکت قرار گرفته و کاملاً تخریب شده است و خدا را شکر هیچ کدام از اهالی کوچه هم کشته نشده بودند.
مدتی بعد از این ماجرا از مادرم پرسیدم شما از کجا متوجه شدی فردا کوچه ما بمباران می شود و ما از مرگ حتمی نجات دادی؟ مادرم گفت: اول از خدا و بعد از پدرتان تشکر کنید چون شب قبل از حادثه پدرتان در خواب به من اطلاع داد و گفت: مگر به تو نگفتم بعد از من از بچه هایم مواظبت کن. پس نگذار بچه هایم زیر آوار بمانند.
و اینگونه بود که پدرم ما را از مرگ حتمی نجات داد و به ما ثابت شد که شهیدان بعد از شهادت هم زنده اند و واقف به احوال عزیزانشان.
انتهای پیام/