آشنایی با شهدای کرمان
سرگذشت مردان کوچکی که در زمان خود ،با درک صحیح از شرایط و موقعیت جامعه ، تکلیف خود را یافته و در پی انجام این تکلیف الهی از جان خود گذشتند تا ما امروز با سربلندی و افتخار زندگی کنیم. بیایید یادشان را به ذهن مان بسپاریم.

بزرگ مرد کوچک


نام و نام خانوادگی: علی عرب نژاد

نام پدر: حسین

تاریخ و محل تولد: 1/6/1346 – خانوک

شغل: دانش آموز

تاریخ و محل شهادت: 22/1/1362 – شرهانی

سن هنگام شهادت: 15 سال و 7 ماه

«شرح مختصری از پانزده بهار زندگی»

علی دومین فرزند خانواده بود که در شهریور 1346 در خانوک به دنیا آمد. وی دوران ابتدایی را در دبستان «علوی» و دوران راهنمایی را در مدرسۀ «شهید علی اسدی» زادگاهش سپری کرد. زمانی که تظاهرات مردم علیه رژیم سفّاک پهلوی به اوج خود رسیده بود و مردم مترصد جشن پیروزی بودند، او نیز علیرغم سنّ کمش، مانند بسیاری از دوستانش در راهپیمایی ها شرکت می کرد. وی در اوقات فراغت به مطالعه می پرداخت و بیشتر مواقع با کتاب های استاد شهید مرتضی مطهری مأنوس بود

بعد از پایان دوران راهنمایی، عازم کرمان شد و در هنرستان «اقبال» در رشتۀ درودگری«نجاری» مشغول تحصیل گشت. چهار ماه از تحصیلش در هنرستان می گذشت که تصمیم گرفت به جبهه برود. به دلیل سنّ کم، با اعزامش موافقت نشد؛ اما او با دست بردن در شناسنامه و تغییر سال تولدش، موفق به ثبت نام برای اعزام شد و بعد از گذراندن یک دورۀ آموزشی در کرمان، از طریق نهاد مقدس بسیج، راهی مناطق جنگی شد.

سه ماه از حضورش در مناطق جنگی می گذشت که عملیات «والفجر 1» آغاز شد. علی که به عنوان تک تیرانداز در این عملیات شرکت کرده بود، در بیست و دوم فروردین 1362 در منطقۀ شرهانی، کربلایی شد و پیکر مطهرش سال ها در خاکهای تفتیدۀ منطقه ماند تا سرانجام در ماه مبارک رمضان سال 1374 شمسی، تفحص شد و به آغوش خانواده اش بازگشت و در گلزار شهدای خانوک به خاک سپرده شد.

درود شهیدان راه خدا بر او باد.

برگهایی زرین از تقویم زندگی شهید «علی عرب نژاد»

(خاطرات)

«نماز اول وقت»[1]

هفت ساله بود که نمازخواندن را آموخت. به خاطر ندارم حتی یک وعده، نمازش قضا شده باشد. نمازش را همیشه اول وقت می خواند و سعی می کرد در نماز جماعت شرکت کند.

یکی از خانم های مؤمنة خانوکی که بیشتر مواقع علی را در صف نماز جماعت می دید، برایش کت و شلواری دوخت تا او به این وسیله تشویق شود و نمازش را همیشه اول وقت و به جماعت بخواند.

«عشق به امام»[2]

عشق به امام خمینی(ره) در تمام وجودش نهادینه شده بود. صحبتهای امام را که روی عکسهای رادیولوژی به صورت کلیشه درآورده بود، به وسیلة رنگ بر در و دیوار کوچه های خانوک، حک می کرد.

«یک لیوان آب...»[3]

چهار ماه از تحصیلش در هنرستان می گذشت که تصمیم گرفت به جبهه برود. زمانی که موضوع را با من در میان گذاشت، به او گفتم: تو هنوز بچه ای، بمان و درست را بخوان تا وقت سربازیت برسد.

گوشش بدهکار این حرفها نبود و اصرار می کرد که به جبهه برود. وقتی دیدم تصمیمش را گرفته، گفتم: آخه بچه! تو با این سنّ کمت در جبهه به درد چه کاری می خوری؟

به چشمانم خیره شد و گفت: بابا! یعنی یک لیوان آب هم نمی توانم به دست رزمنده ها بدهم؟!!

این حرفش مرا یاد روزگاری انداخت که او کودکی بیش نبود و ماه محرم با فصل سرد زمستان، همنشین بود؛ علی که نمی توانست مانند دیگران عزاداری کند و زنجیر و سینه بزند، گوشه ای می ایستاد و عزاداران لباسهای گرمشان را به او می دادند تا برایشان نگه دارد. وقتی که هیئت حرکت می کرد، او هم با آنها حرکت می کرد؛ در حالی که لباسهای دیگران از سر و کولش آویزان بود. با پایان مراسم، عزاداران می آمدند و لباسهایشان را از او تحویل می گرفتند. او که کار زیادی از دستش برنمی آمد، اینگونه ارادتش را به امام حسین(علیه السلام) نشان می داد.

با مرور خاطرات آن سالها، دیگر دلیلی برای مخالفت کردن نداشتم و به او اجازة رفتن دادم.

«من باید بروم»[4]

دوران آموزشی را پشت سر گذاشته بود و عازم جبهه بود. نه سنّی داشت و نه هیکل درشتی؛ دلم به رفتنش رضایت نمی داد.

در یک شبِ سرد زمستانی، زمانی که همه خواب بودند، سرِ صحبت را باز کردم تا شاید بتوانم مانع رفتنش شوم. به او گفتم: پسرم! تو بیشتر از آنکه آنجا بتوانی کاری انجام دهی، دست و پاگیر هستی و مزاحم کار دیگران؛ بمان، وقتی بزرگتر شدی، برو.

آن شب، دو ساعت تمام با او حرف زدم تا قانعش کنم. تمام مدت، سرش پایین بود و کلمه ای حرف به زبان نیاورد.

صحبت های من که به پایان رسید، سرش را بلند کرد و گفت: مادر! من باید بروم.

«کار مثبتی انجام نداده ام!»[5]

با او به جبهه اعزام شدم. وقتی مأموریت سه ماهة ما به پایان رسید، با جمعی از دوستان آماده شدیم تا به مرخصی بیاییم. اما علی راضی نشد که با ما بیاید. به او گفتم: بیا با هم به خانوک برویم.

در جوابم گفت: سه ماه است که در جبهه هستم و تا این زمان، هنوز کار مثبتی انجام نداده ام. من می مانم؛ به امید آنکه عملیاتی صورت بگیرد و بتوانم در آن شرکت کنم و کار مفیدی انجام دهم.

ما راهی خانوک شدیم و او ماند و در عملیات «والفجر یک» شرکت کرد و آسمانی شد. انگار جسدش هم نمی خواست از منطقه دل بکند؛ چرا که سالهای سال در خاکهای تفتیدة شرهانی ماند.



[1] - راوی: طاهره مرادعلیزاده، مادر شهید

[2] - راوی: محمد عربنژاد، برادر شهید

[3] - راوی: حسین عربنژاد، پدر شهید

[4] - راوی: طاهره مرادعلیزاده، مادر شهید

[5] - راوی: احمد مرادعلیزاده، همرزم و پسردایی شهید


منبع :ره یافتگان کوی یار 2 ، نوشته وجیهه پور ده شیخی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده