چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۰۰
«عبور از آتش» داستانی از زندگی «شهید مهدی باکری»، فرمانده لشکر عاشورا است که در کتاب «آقای شهردار» آمده است. در ادامه این داستان که درباره حضور شهید باکری در خط مقدم است را می‌خوانیم.

 

عبور از آتش نمرود!

نوید شاهد: گوشی را به دست آقا مهدی می‌دهم. آقا مهدی در گوشی می‌گوید: «یعنی چی؟ مگه قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟»

تا به حال، آقا مهدی را اینقدر عصبانی ندیده بودم. رگ‌های گردنش باد کرده بود. با چهره‌ای ملتهب می‌گوید: «آتش شدیده یعنی چه؟ این حرف‌ها کدام است؟ بچه‌ها دارند زیر آتش مقاومت می‌کنند. آن وقت تو می‌گویی لودرچی‌ها نمی‌توانند جلو بروند. اصلا این‌طور نمی‌شود. من الان خودم را می‌رسانم.»

تا آقا مهدی بلند می‌شود، من هم بیسیم را بر می‌دارم و پشت سرش از سنگر بیرون می‌دوم. آقا مهدی، موتور تریل را هندل می‌زند و روشن می‌کند. بی هیچ حرفی پشتش می‌نشینم. موتور از جا کنده می‌شود و پرشتاب در زیر گلوله‌ها و خمپاره‌ها حرکت می‌کند.

زمین زیر پایمان مثل ننو تکان می‌خورد. توپ‌ها و خمپاره‌ها زوزه کشان می‌آیند و منفجر می‌شوند و قارچ‌های آتش به آسمان بلند می‌شود. حتما نبرد سختی در خط مقدم آغاز شده است. اولین‌بار است که می‌بینم دشمن در تاریکی پاتک می‌کند. نمی‌دانم حالا بچه‌ها در جلو در پناه خاکریز نصفه و نیمه چگونه می‌جنگند و مقاومت می‌کنند.

در چند چاله انفجار می‌افتیم و رد می‌شویم. با آنکه منورها آسمان شب را روشن کرده‌اند، اما باز هم در میان آن همه گرد و غبار، دیدمان کم است. چراغ موتورخاموش است. می‌زنم به شانه آقا مهدی و با صدای بلند، طوری که مهدی بشنود، می‌گویم: «چرا چراغ موتور را روشن نمی‌کنی؟»

مگر نشنیدی چه گفتم: زود باشید... جان بچه‌ها در خطر است. باید راه بیفتیم!

صدای آقا مهدی را از میان زوزه خمپاره‌ها می‌شنوم: «دیده‌بان‌های دشمن بر منطقه دید دارند. نباید ما را ببینند.»

ناگهان در چاله عمیقی می‌افتیم و هرکدام به سویی پرت می‌شویم. درد به جانم می‌افتد. پوست زانو و دستانم گزگز می‌کند. می‌دوم به سوی آقا مهدی. چند منور بالای سرمان روشن می شود. آقا مهدی از جا بلند می‌شود. خیالم راحت می‌شود. دوباره سوار موتور می‌شویم.

به محوطه‌ای که لودرها پارک کرده‌اند، می‌رسیم. رانندگان لودرها در پناه خاکریزی نشسته‌اند. می‌رویم به طرف «اصلان» که مسئول لودرهاست. آقامهدی می‌گوید: «مگر نشنیدی چه گفتم: زود باشید... جان بچه‌ها در خطر است. باید راه بیفتیم.»

اصلان می‌گوید: «اما آقامهدی...»

_ اما ندارد. زود باشید. من از جلو می‌روم، شما پشت سرم بیایید.

لودرها پُرصدا گرد و خاک می‌کنند و پشت سر موتور ما گاز می‌دهند. بار دیگر در چاله‌ای می‌افتیم و بر زمین پرت می‌شویم. اصلان از لودر جلویی پایین می‌پرد و به سویمان می‌دود. چند خمپاره دور و برمان منفجر می‌شود. نفسم بند آمده است. زانویم به شدّت درد می‌کند و نمی‌توانم قدم از قدم بردارم. اصلان زیر بغلم را می‌‎گیرد. آقا مهدی، آرنجش را میمالد و می‌گوید: «بیل لودرت را بده پایین، با موتور نمی‌شود جلو برویم.»

زانویم لق می‌خورد. لنگ لنگان، به هر زحمتی که هست، می‌رویم و در بیل لودر می‌نشینیم. بیل بالا می‌رود. لب می‌گزم و دردم را بروز نمی‌دهم. اگر آقا مهدی بفهمد، از همینجا می‌فرسدتم عقب.

پس توکلتان کجارفته؟!

لودرها راه می‌افتد. ترکش‌ها به بدنه فلزی بیل می‌خورند و صدا می‌کنند. آقا مهدی جلو را نگاه می‌کند و با دست و اشاره، اصلان را که جلوتر از دیگر لودرها حرکت می‌کند، هدایت می‌کند. هر چند متر در چاله‌ای می‌افتیم و می‌خوریم به بدنه فلزی بیل و روی هم می‌افتیم. درد، طاقتم را بریده است.

یکهو در چاله‌ای می‌افتیم و لودر به پهلو خم می‌شود. بیل پایین می‌آید. چفیه‌ام را دور کاسه زانویم که خونی شده است، می‌بندم. اصلان می‌آید نزدیک بیل. آقا مهدی می‌گوید: «چرا حرکت نمی‌کنی؟» اصلان هر چند لحظه یک بار ناخودآگاه از صدای انفجارها خم و راست می‌شود.»

_آقا مهدی، آتش خیلی شدید شده. آدم نمی‌تواند رد بشود؛ چه برسد به لودر. نمی‌توانیم جلو برویم! آقا مهدی از بیل پایین می‌پرد. صدایشان را می‌شنوم: «الله بنده سی، آنجا بچه‌ها زیر آتش دشمن بدون خاکریز و جان‌پناه دارند می‌جنگند، آن وقت شماها می‌ترسید جلو بروید؟ پس توکلتان کجا رفته؟»

_به خدا اگر می‌توانستیم رد شویم، حرفی نبود. به حضرت عباس رد می‌شدیم. اما می‌بینی که نمی‌شود.

_ این حرف‌ها چیست؟ خدا حضرت ابراهیم را از دل آتش نمرود صحیح و سالم در آورد. این آتش که چیزی نیست.

چند خمپاره در نزدیکیمان منفجر می‌شود. آقا مهدی می‌پرد تو بیل. صدای اصلان را می‌شنوم: «یاعلی... حرکت می‌کنیم!»

دوباره لودر حرکت می‌کند. گلوله‌ها و ترکش‌ها با صدای ناهنجار به بدنه و بیل لودر می‌خورند. دست آقا مهدی را می‌کشم و می‌گویم: «آقامهدی، مواظب‌ باشید. آتش زیاد است.»

 دیدن آقا مهدی را زیر آتش و خط اول باور نمی‌کنند!!

آقا مهدی حرفی نمی‌زند. یکباره صدای شادمانه او بلند می‌شود: «خدا را شکر... رسیدیم!»

آقا مهدی از بیل پایین می‌پرد. به زحمت بلند می‌شود. گوشه آسمان در حال روشن شدن است. بچه‌ها با خوشحالی به استقبال‌مان می‌آیند. می‌دانم که دیدن آقا مهدی را زیر آتش و خط اول باور نمی‌کنند. با کمک یکی از بچه‌ها پایین می‌آیم. لودرچی با جدیت در طول خط سرگرم خاکریز زدن می‌شود. لنگ لنگان و بیسیم به دوش، همراه آقا مهدی به بچه‌ها سر می‌زنیم. آقا مهدی متوجه لنگیدنم می‌شود و می‌گوید: «چه شده ابراهیم... زخمی شدی؟»

می‌گویم: «چیزی نیست. زانوم کمی ضربه خورده.»

آقا مهدی بیسیم را از پشتم بر می‌دارد و می‌گوید: «چرا زودتر نگفتی مؤمن؟ برو استراحت کن.»

_ تو این وضعیت؟

_ به امید خدا دیگر خطری نیست. موقع برگشتن، صدایت می‌کنم... برو.

با آنکه دلم نمی‌آید ازش جدا شوم، اما به ناچار می‌روم و سنگر خرابه‌ای پیدا می‌کنم. یک امدادگر می‌بیندم. می‌آید سراغم و زخمم را پانسمان می‌کند. از شدت خستگی به خواب می‌روم.

با صدای انفجار مهیبی از خواب می‌پرم. آسمان روشن شده است و صدای لودرها لحظه‌ای قطع نمی‌شود. بچه‌ها روی خاکریزها می‌جنگند و به سوی دشمن شلیک می‌کنند. به زحمت بلند می‌شوم. خاکریز تا چشم کار می‌کند، ادامه یافته است. اضطراب می‌گیرم. چرا از آقا مهدی غافل مانده‌ام؟ نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. به زحمت راه می‌افتم. سراغش را از هرکس می‌گیرم نمی‌داند. دلشوره‌ام بیشتر می‌شود. نکند بلایی سرش آمده باشد.

یک بسیجی که در حال پرتاب کردن خشابش است، می‌گوید: «آقا مهدی؟ آنجاست. دارد خاکریز می‌زند.»

جا خوردم. خاکریز می‌زند؟ چشمم به یک لودر می‌خورد که منهدم شده و صندلی راننده‌اش خیس خون است. دلم هُّری می‌ریزد. از تک‌تک لودرچی‌ها سراغ آقا مهدی را می‌گیرم. یکی از لودرچی‌ها که چفیه به سر و صورت بسته، با دست به لودر آخری اشاره می‌کند. افتان و خیزان به لودر می‌رسم.

 خدا ما را هم از زیر آتش نمرود گذراند!

آقا مهدی، فرز و چالاک، فرمان می‌چرخاند، دنده چاق می‌کند و بیل پر از خاک را روی خاکریز می‌ریزد. صدایش می‌کنم. برایم دست تکان می‌دهد. ناگهان خمپاره‌ای در نزدیکی لودر می‌ترکد. می‌خزم روی زمین و ترکش‌ها ویز‌ویزکُنان از بالای سرم می‌گذرند. انگار هزار زنبور به جایی می‌روند. سر بلند می‌کنم و آقا مهدی را می‌بینم که روی فرمان افتاده. شوکه می‌شوم. درد پایم را فراموش می‌کنم. نعره کشان می‌دوم به سوی لودر و بالا می‌روم.

آقا مهدی، خیس خون روی فرمان نفس‌نفس می‌زند. می‌کِشمش پایین. چند نفر به سویمان می‌دوند. ضّجه می‌زنم: «تو را به خدا، یک کاری بکنید... آقا مهدی زخمی شده...»

آقا مهدی چشم باز می‌کند و با صدای خفه می‌گوید: «چه شده الله بنده سی... چیزی نیست، گریه نکن.»

اصلان جلوتر از دیگران سر می‌رسد. می‌زند به سرش.

_ یا جدّه سادات... چه شده آقا مهدی؟

آقا مهدی می‌خواهد بلند شود؛ نمی‌تواند. اصلان، چفیه‌اش را دور بدن آقا مهدی می‌بندد. چفیه سرخ می‌شود. آقا مهدی به خاکریز اشاره می‌کند و با درد می‌گوید: «برای فتح اینجا خیلی‌ها شهید شده‌اند. نباید یک وجب از اینجا دست دشمن بیفتد. خاکریز را تمام کنید.»

یک تویوتا وانت می‌آید. به زحمت آقا مهدی را سوار می‌کنیم. بچه‌ها به سر و صورتشان می‌زنند و گریه می‌کنند. ماشین حرکت می‌کند.

نشسته‌ام کنار آقا مهدی و بغلش کرده‌ام. دستانم خیس خون است. آقا مهدی، لبخند بی‌رنگی می‌زند و می‌گوید: «دیدی ابراهیم، خدا ما را هم از زیر آتش نمرود گذراند.» می‌گریم و به جاده چشم می‌دوزم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده