با رویای شهید صادقی سالهاست زندگی می کنم
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید محسن صادقی دوازدهم فروردین ۱۳۴۳، در شهرستان الیگودرز به دنیا آمد. پدرش محمدمهدی، کارمند دفتر ثبت اسناد بود و مادرش فروغ نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی ام اردیبهشت ۱۳۶۵، در حاج عمران عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت ها در منطقه برجا ماند و هجدهم خرداد ۱۳۶۶، پس از تفحص در گلزار مرکزی زادگاهش به خاک سپرده شد.
یکی از همرزمان شهید می گوید:
اواخر آبان ماه همان سال 63 بود که متوجه شدم شهید صادقی با اصرار تمام فرماندهی را قانع کرده که به تیپ ۵۷ اعزام شود و در معاونت اطلاعات مسؤل دسته اطلاعات و شناسایی گردد. این خبر برایم از عسل هم شیرین تر بود. از خدا می خواستم که فرصتی پیش بیاید و به مقرشان که عقب تر از خط مقدم بود، بروم و چهره ملکوتیش را یکبار دیگر زیارت کنم. بالاخره خداوند قسمتم کرد و به این آرزو رسیدم.
زمانیکه به مقر اطلاعات رسیدم ایشان جلوی سنگری ایستاده بود و از دور مرا تماشا می کرد. چیزی نگذشت که خود را در آغوش او دیدم و نشاط وصف ناپذیری را در خودم احساس کرد. بعد از یک گفتگوی کوتاه و معمولی گفتم دیر شده باید به خط برگردم. نیروهای گروهان منتظرم هستند. شب باید حتماً در خط حضور داشته باشم.
به هر شکلی بود از او خداحافظی گرفتم تا سری بعدی بیشتر بتوانم او را زیارت کنم. اما با تأسف فراوان هنوز چهار ماه از مأموریت وی نگذشته بود که با جابجایی فرماندهی سپاه استان لرستان که اینک سید مهدی موسوی عهده دار آن بود، وی را برای اداره امور فرماندهی به استان بازگردانده بودند و داغ فراقش رو تا چند روز قبل از شهادتش بر دل ما نهادند.
سال 65 مجروح شدم و بعد از ترخیص از بیمارستان در منزل به استراحت می کردم. هنوز چند روزی از استراحتم نگذشته بود که صدای مارش حمله عملیات پیروزمندانه حاج عمران از رادیو و تلویزیون پخش شد.
یک شب زنگ در خانه مان به صدا درآمد. وقتی که به درب منزل مراجعه کردم، با تعجب دیدم شهید محسن صادقی و صفر صلاتی آمده اند و سراغ یکی از برادران سپاه را از من می گیرند. با تعجب گفتم کیه و در کدام منطقه بوده است. شهید محسن صادقی گفت: برادر بارانی! فکر کردیم با شما در عملیات بوده و مجروح شده و اصلاً خبری از او ندارند. وقتی بیشتر دقیقتر شدیم، آنها قبول کردند که آن شهید والامقام در گردان ما که انبیاء نام داشت نبوده و باید سایر واحدهای عملیاتی را پرس و جو کنند. هرچه اصرار کردم مثل گذشته بیایند تا با هم کله شیری (خروس) بخوریم، گفتند عجله داریم و باید از ایشان یک خبری بگیریم و به خانواده اش برسانیم. با خنده گفتند: انشاالله یک روز جبران می کنند.
متأسفانه هیچ موقع جبران نشد و بعد از مدتی خبر شهادتش را بطور ناگهانی از دهن یکی از بچه های بهداری شنیدم که در منطقه حاج عمران به درجه عظیم شهادت نائل شده است. دیگر دل تو دلم نبود و انتظار هر چیزی را داشتم جز دوری همیشگی او. سالها به این منوال گذشت و فکر و ذکرم شده بود شهید محسن صادقی. به هرکه میرسیدم از فضائل او برایش سخن به میان می آوردم تا اینکه یک شب او را در خواب دیدم. عجب رؤیایی بود. تاکنون لذت این خواب صادقانه از مذاقم بیرون نرفته و با آن روزگار سپری می کنم.
انتهای پیام/