خاطرات شهدا

خاطرات شهدا
روایتی خواندنی جانباز و آزاده کرمانشاهی، «کریم سید احمدی»

ده سال اسارت، هجده ماه مقاومت؛ روایتی از دل کوهستان‌های غرب تا اردوگاه‌های بعث

در سال‌های پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، نوار مرزی غرب کشور شاهد هجده ماه مقاومت خاموش در برابر نفوذ مزدوران بعثی بود؛ مقاومتی که به اسارت، اما با افتخار ختم شد. «کریم سید احمدی»، جانباز و آزاده‌ای از تیپ ابوذر سرپل ذهاب، در روایت خود از آن روزها، از دلاوری‌ها، رنج اسارت، و بازگشت پر اشک به خاک وطن می‌گوید؛ از مردانگی در میدان جنگ تا روح بلند در زندان رمادی.
خاطرات دختر شهید غلامرضا اسدی

قاصدک زخمی خاطرات دختر شهید

الهام اسدی، دختر شهید غلامرضا اسدی، در این روایت از روز‌های گرم و بی‌پایانی می‌گوید که قاصدک امیدش شکست و تنها گل همیشه‌بهار دلش، یاد پدر، در عمق وجودش ریشه کرد.
خاطره‌ای از شهید عبدالرسول سهیلی «1»

کتابخانه‌ای از جنس روزنامه

خانواده شهید «عبدالرسول سهیلی» در خاطره‌ای روایت می‌کنند: «عبدالرسول از نوجوانی علاقه فراوانی به مطالعه کتاب‌های غیردرسی پیدا کرده بود. با ورود به دبیرستان، بیشتر وقت خود را صرف خواندن کتب مذهبی و سیاسی، به ویژه آثار شهید مطهری می‌کرد و...» متن کامل خاطره اول این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
زندگینامه شهید «سینا پناه برهانی»

انجام فرایض دینی‌اش مانند نبرد در میدان جنگ

به مناسبت هفتم مردادماه، سالروز شهادت شهید «سینا پناه برهانی»، پایگاه اطلاع رسانی نوید شاهد آذربایجان شرقی، زندگینامه این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.
برگی از خاطرات شهید رئیس‌جمهور «رجایی»؛

روایتی از تقسیم سود در دستفروشی شهید«رجایی»

«نقل می‌کنند که آقای رجایی در دوران دست‌فروشی، با دو نفر شریک بودند. وقتی می‌خواستند در پایان روز، ده تومن سود به دست آمده را تقسیم کنند. آقای رجایی پنج تومان را به یکی از شرکا داد و پنج تومان باقی‌مانده را بین خود و نفر سوم تقسیم کرد ...» ادامه این خاطره از شهید رئیس‌جمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده»؛

وقتی نفس‌های سرد، جایگاه‌مان را به دشمن لو داد

«فصل زمستان بود و جایی هم که ما ایستاده بودیم تا کمر در آب بودیم. هوا هم آن‌قدر سرد بود که وقتی بخار دهان‌مان خارج می‌شد مثل دود سیگار پیچ می‌خورد و بالا می‌رود و از این طریق هم عراقی‌ها به حضور ما در محل موردنظر پی برده بودند ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

دل‌تنگی‌های من و دست‌های بی‌انتهای شهدا

«نامه‌ای که برای یک شهید می‌نویسم، درد دل کردن با اوست و بی‌گمان تو در آن سوی افق چیزی دیدی که چشم را از دیدن جهان فرو بسته‌ای و دست‌های تو منت‌های دل‌تنگی من است و اکنون تو تمام دلتنگی‌های مرا با خود برده‌ای ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهدای قزوین؛

مقاومت شهید «چگینی» در برابر طاغوت، حتی در جزئیات زندگی

«وقتی آقای چگینی آمد و پارچه‌ها را کنار در خانه دید بلافاصله ترتیب‌شان را عوض کرد تا شبیه پرچم ایران نباشد. او با این کار به ما فهماند نباید کاری کنیم که رژیم طاغوت به رسمیت شناخته شود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات معلم شهید «قدرت‌الله چگینی» است که در آستانه بزرگداشت روز معلم تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطره‌ای از شهید بیژن اسکندرزاده «۱»

درس روسفیدی بیژن برای مادر

مادر شهيد در خاطره ای روایت می‌کند: «بیژن همیشه در کارهای خانه بسیار به من کمک می‌کرد و در روزهای تعطیل، اوقات خود را به چرای گوسفندان می گذراند و زندگی در طبیعت آرامش را برای او به ارمغان می‌آورد...» متن کامل خاطره اول این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

شهید «سیمیاری» بی‌خبر به جبهه رفت، اما نامه‌اش بازگشت

«بعد گذشت چند روز از اعزام پسرم به جبهه، خبر شهادتش رسید، خبری تلخ که قلب خانواده را شکست. اما درست در همان روزها، نامه‌ای از پسرم به دست‌مان رسید که سرشار از عشق و عذرخواهی بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «ابوالحسن سیمیاری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
قسمت دوم خاطرات شهید «محمدرضا اخلاقی»

شنیدن صحبت‌های امام برایم مثل گوش دادن به قرآن است

هم‌کلاسی شهید «محمدرضا اخلاقی» نقل می‌کند: «می‌نشست پای صحبت امام. می‌گفت: وقتی به صحبت‌های امام گوش می‌دم، انگار توی گوشم قرآن می‌خونن.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمدرضا اخلاقی»

خط و نشان کشیدن برای شهید

مادر شهید «محمدرضا اخلاقی» نقل می‌کند: «وقتی رفتم کنار تابوتش، همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم عبور کرد. مریضی‌ام در دوران بارداری، زیارت امام رضا(ع) و نذر کردن برای سالم ماندن او، مدرسه و مسجد رفتنش. گفتم: محمدرضا! یادته که گفتم بری شهید می‌شی، این خط و این هم نشون! دیدی درست گفتم.»

همه بدنش کبود بود

«یک روز بهانه‌ای پیدا کرد آمدند حاج‌آقا را بردند. شکنجه‌اش کردند صدای یاالله و یا زهرا (س) گفته‌هایش را می‌شنیدیم و گریه می‌کردیم. وقتی برش گرداندند لبخند می‌زد همه بدنش کبود بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات اسارت شهید «لشگری»؛

لحظات شیرین خلبانان شکنجه شده در سلول اسارت

«لحظاتی شیرین و به یاد ماندنی برای هر سه نفر ما بود. سه برادر مسلمان ایرانی سه خلبان اسیر، که دو - سه ماه را در تنهایی با آن شکنجه‌ها، سختی‌ها، دلهره‌ها و ترس‌ها گذرانده بودند حالا در کنار هم بودند. از اینکه دیگر تنها نخواهیم شد اشک شوق و امید از چشمان‌مان جاری بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

طرح لبیک آمد و همه عازم جبهه شدند

«طرح لبیک آمد و همه عازم جبهه شدند، چون کارگزینی سپاه نیرویی را نداشت و از طرفی هم قبلاً در کارگزینی کار کرده بودم، مسئول کارگزینی رزمندگان شدم ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «دکتر پرویز لطفی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید رئیس‌جمهور «رجایی»؛

این آقا نخست‌وزیر است!

«به او گفتم این آقا را می‌بینی که جلوی تو نشسته است گفت بله. گفتم این آقای رجایی نخست‌وزیر است نگاه محبت‌آمیزی به من کرد و گفت شما هم مثل اینکه محلی نیستید گفتم نه. خیلی اصرار کرد تا به او گفتم وزیر کشاورزی هستم ...» ادامه این خاطره از شهید رئیس‌جمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
قسمت نخست خاطرات شهید «منصور احتشامی»

همیشه از خدا شهادت می‌خواست

مادر شهید «منصور احتشامی» نقل می‌کند: «نه شب خواب داشت و نه روز آرامش! عجله داشت سپاه زودتر قبول کنه بره جبهه. خیلی با خدا بود. همیشه از خدا شهادت می‌خواست.»
برگی از خاطرات شهید «میوه‌چین»؛

سرنوشتش شهادت بود

«در زمان کودکی علی، در همان محله قدیم ما در خیابان مولوی قزوین یک شب که او را در آغوش داشتم زلزله‌ای به وقوع پیوست که من بلافاصله علی را برداشته و به حیاط خانه دویدم ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

سری که قرآن می‌خواند

«بعد از چند دقیقه بازهم خمپاره‌ای بر سر ما انداختند وقتی گردوخاک خوابید دیدم خمپاره به سر یکی از همرزمان اصابت کرده و سرش از بدن جدا شد و همان سر جدا شده شروع به خواندن قرآن کرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شهید «احمدی‌مقدم» هیچ هراسی در دل نداشت

«یک شب که نماز می‌خواند آتش خمپاره می‌آمد حتی نزدیک سنگر ما طبق معمول خوابیدیم هر قدر که ایشان را نصیحت کردیم که برادر احمدی نماز را قطع کنید، اما برادرمان نماز را به ویژه قنوت را بیشتر طول می‌داد و هیچ هراسی در دل نداشت ...» ادامه این خاطره از شهید «جعفر احمدی‌مقدم» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه