خواب دیدم پسرم شهید شده است
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «عبدالزهرا بحرانیانی» نوزدهم خرداد ۱۳۴۴، در شهرستان آبادان چشم به جهان گشود. پدرش نوذر، کارگر شرکت نفت بود و مادرش زهرا نام داشت. دانشجوی کارشناسی در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم مرداد ۱۳۶۴، در زبیدات عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزارش در شهرستان بروجرد واقع است.
زهرا گودرزی، مادر شهید بحرانیانی در بیان خاطرات فرزند شهیدش میگوید: عبدالزهرا در دوران کودکی علاقه زیادی به حفظ کردن اسامی 12 امام داشت. به حدی تلاش کرد تا توانست به صورت شعر 12 امام را معرفی کند. خیلی به من کمک می کرد و با خوشرویی با بقیه و خواهر و برادرهایش رفتار میکرد. هرگاه از مدرسه به خانه میآمد، میگفت: مادرجان کاری نداری که برایت انجام دهم. اگر کاری نبود به درس و مشقهایش رسیدگی می کرد و در درس خواندن الگو و نمونه بود و همیشه شاگرد اول مدرسه میشد.
وی میگوید: زمانی که مبارزات مردمی در دوران انقلاب آغاز شده بود ما ساکن آبادان بودیم و عبدالزهرا مدام در راهپیماییها شرکت میکرد. از همان زمان میگفت: شهادت یک فیض الهی است و هرکسی نمیتواند به این فیض الهی نائل شود. شبها با دوستانش در خانه کوکتل مولوتف درست میکرد و در تظاهرات علیه ماموران ساواک از آنها استفاده میکرد.
زمانی که شاه از ایران رفت، عبدالزهرا می گفت: فکر نکنید با رفتن شاه کار تمام است، باید حکومت شاپوری هم نابود شود و تازه اول راه است برای ساختن انقلاب.
مادر شهید میگوید: بعد از پیروزی انقلاب ما به بروجرد نقل مکان کردیم. با آغاز جنگ پسرم میخواست به جبهه برود ولی من مخالفت می کردم. در بسیج ثبت نام کرد و شبها با دوستانش نگهبانی می داد. یک روز بدون اطلاع من و پدرش به جبهه رفت و شش ماه آنجا بود تا اینکه پدرش توانست او را در شلمچه پیدا کند و به بروجرد برگرداند. یکسال هم در بنیاد مهاجرین جنگ در قسمت آمار کار می کرد. دیپلمش را گرفت و در کنکور شرکت کرد. آنقدر درس خواندنش خوب بود که در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف قبول شد. یک روز به من گفت: مادر می خواهم برای ثبت نام دانشگاه به تهران بروم، ولیکن او به جبهه رفته بود. چند روز بعد دوستانش آمدند و گفتند؛ عبدالزهرا به جبهه رفته و در دانشگاه ثبت نام نکرده است. برای او تلگراف زدم که به بروجرد برگردد ولی راضی نشد تا اینکه به اصرار فرماندهاش برگشت و در دانشگاه ثبت نام کرد.
خانم گودرزی افزود: یکسال بعد از تحصیلش در دانشگاه در تابستان، سال 64 به مشهد سفر کردیم. آنجا مدام از خدا و امام رضا (ع) طلب مغفرت میکرد و میگفت: آرزو دارم به جبهه برود و برای اسلام شهید شوم. می گفت؛ قبل از شهادتم تو را همه جا میبرم که آرزویی در دلت نباشد. یکروز به بهشت رضای مشهد رفتیم و همانجا گفت: مادر نام خانواده شهید خیلی نام عظیم و بزرگی است و شما باید افتخار کنید اگر چنین نامی روی شما قرار گیرد. اگر من شهید شدم شما به خانه خدا برو چون من میخواهم به جبهه کردستان بروم.
وی افزود: به پسرم گفتم تو باید درست را ادامه بدهی و به دانشگاه بروی ولی او گفت: من يک سال جبهه رفتن را به صد سال درس و دانشگاه نمیدهم. به پدرش هم گفت: شما بايد به جبهه بیايي تا آنجا خدا را بشناسي و ببيني كه جوانهاي ما چطور پرپر میشوند. چطور دخترهای ما توی سنگر زنده بگور میشوند. من 6 تا خواهر دارم، مگر دخترهای ديگر خواهر من نيستند! ما دیگر حرفی نداشتیم که پاسخ او را بدهیم و به ناچار قبول کردیم که به جبهه برگردد.
این مادر شهید با یادآوری خاطره شهادت فرزندش می گوید: یک شب خواب دیدم کنار دریا هستم و داخل آب دو عدد گردنبند بود و من یک زنجیر داشتم که پنج پلاک داشت و نام پنج تن روی آنها نوشته شده بود. عبدالزهرا این زنجیر و پلاک را برایم خریده بود و یک زمان نیاز به پول داشتیم من آن را فروختم ولی در خواب انگار که گردنم بود و از گردنم باز شد و داخل آب گل آلود افتاد. من هرچه تلاش کردم که آن را از آب بیرون بیاورم نمیشد. هراسان از خواب بیدار شدم. تمام بدنم می لرزید و زبان بند آمده بود و دهنم خشک شد. همسرم که متوجه حالم شده بود و مقداری آب به من داد تا حالم جا بیاید. تا صبح خواب نداشتم و مدام فکر میکردم که تعبیر این خواب چیست؟!
وی افزود: با خودم فکر کردم نکند عبدالزهرا دیگر از جبهه برنگردد. نمی خواستم باور کنم ولی انگار به من الهام شده بود که پسرت دیگر برنمی گردد. من فرزندم را بعد از چند سال از حضرت زهرا گرفتم و نذر کردم که اگر پسرم به دنیا بیاید پای برهنه به دنبال هیئت بروم و برای امام حسین عزاداری کنم. عبدالزهرا هم از همان کودکی در مراسمهای عزاداری امام حسین (ع) شرکت میکرد. به خدا گفتم: خدایا من فرزندم را از ائمه دارم. خودت او را به من برگردان. چند روز بعد دوستانش به خانه ما آمدند و خبر شهادت او را به ما دادند. آنجا بود که معنی خوابم را متوجه شدم.
الان هم راضی هستم به رضای خدا و با یاد خوبیهای پسرم هر پنج شنبه به سر مزارش می روم و به یادش خیرات می کنم.
انتهای پیام/