خاطره - صفحه 69

خاطره

ناشناس

نوید شاهد: نوجوان بسیجی کنار خاکریز دراز کشیده بود، خسته بود و خیس عرق. نوار فشنگ های تیرباری که دور کمرش و شانه هایش بسته شده بود، بر پهوهایش فشار می آورد. کمی خود را جا به جا کرد، نگاهش را به کسی که در کنارش نشسته بود، انداخت.

دفتر خاطرات - کوه محبت

نوید شاهد: در میان راه به تعدادی خانواده ی بی پناه که توسط رژیم عراق اخراج شده بودند، برخورد کردند. وجود سه طفل معصوم در میان آنها، دل برادران را به درد آورد. حاج عباس، این سه طفل را در آغوش گرفت و آنان را به همراه خانواده اش به پاسگاه تته هدایت کرد و حتی جیره ی غذایی خود را به این خانواده داد.

چشمان همیشه بیدار

نوید شاهد: کار در مریوان سخت بود؛ شاید چند برابر جنوب. حاج احمد متوسلیان فرمانده سپاه مریوان بود و عباس مسئول اطلاعات- عملیات. فقط پادگان در اختیار ما بود

آب و آتش

نوید شاهد: سلیمی گفت: آخ جان، عباس کریمی آمد. بی اختیار برخاستیم و دویدیم طرفشان. برای اولین بار بود که فرمانده لشکر را می دیدم. حاجی را دوره کردیم. به همه خسته نباشید گفت و آمد کنار جاده. مدتی ایستاد و منطقه را ورانداز کرد و گفت: چند نفر بیایند این جا! عرض جاده را طی کرد و رفت طرف دجله.

شرط ازدواج

نوید شاهد: مدتی که در قهرود بود، همه سعی می کردند یک جوری او را به ازدواج راضی کنند، اما انگار عباس حال و هوای دیگری داشت. حتی در این ایام برای من نامه ای فرستاد که وقتی آن را خواندم، تازه فهمیدم عباس را نمی شناسم.

چهره خندان و شاد

نوید شاهد: قرار شد یکی از بچه ها همراهش شود؛ ولی عباس نگذاشت، گفت: خودم می روم. همه مخالفت کردند. می دانستیم که با توجه به ضربه هایی که عراق از آن جبهه خورده، در صدد پیدا کردن عوامل اصلی ناکامیهایش است. حتی شنیده بودیم حاضرند صد هزار یا دویست هزار دینار در این راه بدهند. هر چه اصرار کردیم، قبول نکرد.

دفتر خاطرات - شهادت یار و غمخوار

نوید شاهد: در عملیات والفجریک، آتش خیلی سنگین بود. حاج همت، من، عباس و رضا چراغی را صدا کرد و گفت که به روی ارتفاعات 112 و 143برویم. رفتیم روی ارتفاع. فشار دشمن خیلی سنگین بود...

صحبت های رمزدار

نوید شاهد: تمام دیوارهای شهر پر بود از شعار های منافقین. ارتباط گروه ها، فقط از طریق بی سیم صورت می گرفت و چون مشکل استراق سمع دشمن وجود داشت، حسن نصیری و عباس کریمی با لهجه و زبان مشترک خودشان، پشت بی سیم حرف می زدند و احدی از حرف هایشان سر در نمی آورد ( تا حرف هایشان لو نرود) .

دفتر خاطرات - روحیه خستگی ناپذیری

نوید شاهد: عباس با بهره گیری از دانش نظامی و آگاهی های اطلاعاتی خود، نیروهای سپاه مریوان را تحت آموزش های مستمر قرار داد و کمبودهای آموزشی آنان را برطرف کرد. همین تلاش و آینده نگری بود که توانست نیروهایی قوی برای آینده کردستان تربیت کند.

دفتر خاطرات - چقدر زود، دیر شد

نوید شاهد: بچه های گروهان ها، خسته و کوفته، پشت دژ لم دادند. حاج عباس کریمی و بی سیم چی هایش، دائما این طرف و آن طرف می رفتند. صدای سوت خمپاره، لحظه ای قطع نمی شد. اطرافیان حاج عباس، سعی می کردند او را متقاعد کنند که کمی هم مراقب خودش باشد. حاج عباس داخل یکی از سنگرها رفت تا با دوربین، منطقه را دید بزند.

دفتر خاطرات - طلب حلالیت

نوید شاهد: کسی آن جا نبود جز عباس. یک گوشه نشسته بود. سلام کردم، جوابم را داد. قبلا خیلی با او شوخی می کردم، ولی این بار فرق می کرد. چهره اش نورانیت عجیبی داشت. اصلا نتوانستم به خودم اجازه بدهم که با او شوخی کنم...
گزیده خاطرات خانم افسانه قاضی زاده، امدادگر داوطلب دوران دفاع مقدس

خاطرات دست نخورده «بانوی مقاومت»

افسانه خانم قاضی زاده يكی از دهها زنی است كه در كنار رزمندگان پاسدار، ۴۵ روز از خرمشهر دفاع كرد و در آخرين روز با چشمانی پر از اشک همراه با ۱۴ نفر از زنانی كه باقی مانده بودند شهررا ترک كرد.
خاطره

روایت غم انگیز شهید نادر جعفری از بمباران دزفول

خسته و غمگين بوديم مي خواستم با صداي بلند و زار زار گريه كنم مي خواستم فرياد بزنم اما براي كي و براي كدامشان.

خاطرات خواندني سردار عمليات كربلاي 5 «شهيد غلامرضا كيان پور»

همرزم شهيد «غلامرضا كيانپور»گفت: اين شهيد بزرگوار به خانواده اش گفته بود راننده آمبولانس است و مادرش گريه مي كرد و مي گفت «تا امروز نمي دانستم فرزندم فرمانده عمليات است».
طراحی و تولید: ایران سامانه