خاطرات شهدا - صفحه 19

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا
در گفت و گو با همرزم شهید روایت شد:

مراقبت از بیت‌المال به سبک شهید «سید عبدالله ایجادی»

در این مصاحبه خاطره ای از یک شهید می خوانیم که برای برگرداندن یک پیچ از اموال بیت المال هزار کیلومتر راه را پیمود.

خدا وکیلی اگر شما‌ها مَردید، پس چرا ریش ندارید؟

«خدا وکیلی اگر شما‌ها مَردید پس چرا ریش ندارید؟ مگر اینجا هم تیغ و ریش‌تراش و این چیز‌ها پیدا می‌شود؟ این‌جا بود که دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از خنده روده بُر شدم! قاه‌قاه می‌خندیدم و با دست روی زانویم می‌کوبیدم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «مصطفی نجفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات شهید مدافع حرم «چگینی»؛

الیاس! این وقت شب معلومه چته؟

«چشم‌های مصطفی از تعجب چهار تا می‌شود و می‌گوید: «الیاس! این وقت شب معلومه چته؟ نه به اینکه از این کار‌ها رو نمی‌کردی، نه به اینکه الان می‌خوای کل انباری رو خالی کنی؟ بعدش هم، تو نقشه‌هات درست از آب در نمی‌آد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم «الیاس چگینی» است که همزمان با روز بزرگداشت شهدای مدافع حرم تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطره ای از زبان «محمد اقدام» همرزم خلبان شهید«محمد هاشم آل آقا»

حماسه ای در آسمان؛ نجات خلبانان در میانه خطر

در اوایل جنگ، وقتی آسمان ایران با صدای جنگنده‌ها می‌لرزید، دو خلبان شجاع به نام‌های «محمد هاشم آل آقا» و «علیرضا یاسینی» در یک مأموریت خطرناک به سوی دشمن پرواز کردند. برخورد ناگهانی با پرندگان دریایی و از کار افتادن سامانه‌های ناوبری، آن‌ها را در شرایطی بحرانی قرار داد. در این لحظه حساس، خلبان شهید «هاشم آل آقا» با خونسردی و حرفه‌ای‌گری خود به یاری آن‌ها شتافت و داستانی فراموش‌نشدنی از ایثار و نجات را رقم زد. در ادامه متن کامل این روایت از زبان«محمد اقدام» همرزم خلبان شهید«محمد هاشم آل آقا» نوشته شده که شما را به خواندن آن دعوت می کنیم.

از کودکی مکبر مسجد محل شد

مادرشهید «محمدعلی ملکوتی» نقل می‌کند: «همه‌جای خانه را گشتم، نبود. چادر سر کردم و دویدم بیرون. کوچه، بازار و خیابان. داشتم با همان حال و روزم از جلوی مسجد رد می‌شدم که به دلم آمد یک نگاهی هم توی مسجد بکنم. توی مسجد بود. عاقبت هم شد مکبّر همان مسجد.»
خاطره ای از زبان خواهر شهید«ابراهیم رستمی»

دیدار در مرز

سال 1362 صبحی دل انگیز که در انتظار صدای آشنای در نشسته بودم هر لحظه به یاد برادرم ابراهیم دل پُر از شوق و هیجان داشتم. روزی که آقای ابوالفتحی آمد تا مرا به دیدن او بررد لحظه ای فراموش نشدنی رقم زد. آن روز نه تنها سفری به جبهه بود بلکه آغاز خاطراتی شرین و دردناکزندگی رزمندگان با همه سختی ها و دوستی ها بود. ادامه این خاطره از زبان «نسرین رستمی» را در نوید شاهد کرمانشاه بخوانید.

شهید «محمدرضا علیزاده‌دهخدایی» تحت تعقیب پلیس کانادا بود!

شهید «محمدرضا علیزاده‌دهخدایی»، دانشجوی رشته زبان در دانشگاه مونترال کانادا بود که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، به سفارت ایران در اوتاوا حمله کرد و عکس‌های شاه معدوم را پائین کشیده، لگدمال کرده و تصویری از امام خمینی(ره) را آنجا نصب می‌کند. به همین دلیل تحت تعقیب پلیس کانادا قرار می‌گیرد و در کانادا مخفی می‌شود ...» ادامه این خاطره از زبان خواهر شهید دانشجو «محمدرضا علیزاده‌دهخدایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

چقدر بی‌مسئولیتی!

«از همان شبی که اولین شهید را به لوشان بردم یک سوال در ذهنم شکل گرفت. جواب آن سوال هر چه که بود نتیجه‌اش یک نهیب به خودم بود. غلامحسن! چقدر بی‌مسئولیتی! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایتی خواندنی از همرزم شهید «ابراهیم رستمی»

ایثار در کودکی

صدا، صدای ابراهیم نبود؛ او می‌دانست چه کسی بوده که این حرف را زده اما سکوت کرد و حرفی نزد. معلم که سکوت او را دید، گوشش را گرفت و او را از روی نیمکت بیرون کشید. معلم گفت: دوباره ازت می‌پرسم کی بود؟ او باز هم سکوت کرد. معلم بیشتر عصبانی شد و گفت: دست‌هایت را بگیر! و ابراهیم دست‌های کوچکش را جلو گرفت و معلم با چوب به جانش افتاد. ادامه این خاطره از زبان «سیف الله پور شفیع» را در نوید شاهد کرمانشاه بخوانید.
مادر شهید دانش‌آموز «محمود مافی»:

محمود به قدری پافشاری کرد تا رضایت به رفتنش دادیم

«محمود برای گرفتن رضایت خانواده جهت رفتن به جبهه، شب و روز گریه می‌کرد، به قدری پافشاری کرد تا رضایت به رفتنش دادیم. وقتی اجازه‌اش را گرفت دیگر در پوست خودش نمی‌گنجید ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید دانش‌آموز «محمود مافی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

دعای تکراری!

« یک روز که شهید طباطبایی دعای حجت را به قولی دزدیده و سر سفره گفته بود، یک پس گردنی از حجت خورد! بعد از زدن پس گردنی، شهید صنعتکار گفت: ای بابا! این ‌که دعای من بود! ...» ادامه این خاطره از زبان همسر شهید «حجت‌الله صنعتکار آهنگری‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

پدر راه پسر را برگزید

هم‌رزم شهید «محمد کرکه‌آبادی» نقل می‌کند: «راهم رو ادامه بدین. هیچ‌وقت نگذارین که اسلحه‌ام روی زمین بمونه که با این کار دشمن شاد می‌شه. این را بار آخر اعزامش گفت. پدرش در سن شصت و پنج سالگی خود را برای اعزام به بسیج معرفی کرد.»
برگی از خاطرات

کمک به مردم محروم الموت!

«علی گفت با توجه به تجربه‌ای که در خصوص مسائل پزشکی داری، از طریق جهاد به روستا‌ها اعزام شو تا بتوانی کمکی برای آن‌ها باشی ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

شهدا به آیندگان درس چگونه ماندن را آموختند

«ای شهید، تویی که پایه‌های ظلم و ستم را لرزاندی و با خون خود نهال اسلام را آبیاری نمودی و به آیندگان درس چگونه ماندن را آموختی، همچنان که مولا حسین (ع)، چگونه بودن را به تو آموخت ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

عشق رفتن به جبهه در وجودش موج می‌زد

همسر شهید «محمود شهریاری» نقل می کند: سال 1363 پس از پایان تحصیلات ابتدایی خیلی دوست داشت به جبهه برود و عشق رفتن به جبهه در وجودش موج می‌زد به همین خاطر به بسیج مراجعه نمود و ثبت نام کرد اما به علت جثه کوچک او با عضویتش مخالفت کردند.

برشی از کتاب «به قول پروانه» | به داد مجروحان تظاهرات می‌رسیدیم!

در قسمتی از جلد سوم کتاب «به قول پروانه» که خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین است، می‌خوانید: «انگیزه همگی ما مبارزه با رژیم حاکم بود. در سطح گسترده اعلامیه تکثیر می‌نمودیم و به دست مردم می‌رساندیم. سخنرانی‌ها و پیام‌های امام را روی نوار ضبط می‌کردیم و نشر می‌دادیم و به داد مجروحان تظاهرات می‌رسیدیم ...»

دیدار معشوق!

«گفتند می‌خواهیم شما را به زیارت حضرت امام‌خمینی(ره) ببریم. شالباف اظهار کرد که ما این روز‌ها را لحظه‌شماری می‌کردیم، این زمان یک فرصت طلایی است و چشمان ما امشب خواب ندارد ما خانه نمی‌رویم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

متانت شهید جانباز «مجید نبیل» آشکار بود!

«متانت ایشان آشکار بود طوری که وقتی ایشان در مجلسی حضور داشت آن جمع از چارچوب‌های احترام خارج نمی‌شد و جمع تحت تأثیر ایشان قرار می‌گرفت ...» ادامه این خاطره از شهید جانباز «مجید نبیل» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خیال راحت آقا مهدی!

«نگاه آقا مهدی زین‌الدین به مصیب، نگاهی همراه با افتخار و لذت بود و می‌گفت: هر وقت آقا مصیب با ما باشد، خیال‌مان از بابت تخریب راحت است ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مصیب مرادی‌کشمرزی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات آزادگان؛

خبر آزادی از اسارت را اصلاً باور نمی‌کردیم!

«روز‌ها و ماه‌ها گذشت تا اینکه خبر آزادی ما را دادند. اصلاً باور نمی‌کردیم انگار در خواب و رؤیا بودیم، وقتی به مرز رسیدیم سه روز ما را قرنطینه کردند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزادگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
طراحی و تولید: ایران سامانه