خاطرات شهدا - صفحه 38

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا

دشمنان قایق‌ را به رگبار بستند!

«دشمنان متوجه شدند و رگبار را به سمت قایق ما نشانه رفتند و در همان ابتدا قایقران‌ها و بی‌سیم‌چی‌ها به شهادت رسیدند. تیری هم به شکم آقای عراقی خورد. آقای صلح‌جو هم تیر خورد. گالون‌های بنزین هم در کف قایق ریختند ...» ادامه این خاطره از جانباز «حمزه‌علی قربانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

دار در مهاباد!

«یادم هست مردم جمع شده بودند و با تعجب کشته‌ها را نگاه می‌کردند. کشته‌های تنومندی که لباس نظامی و کردی پوشیده و سرشان هم دستمال بسته بودند. من تا حالا چنین وضعیتی را ندیده بودم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید «لشگری» در اسارت؛

سروان بعثی با شکنجه کردنم قدرت تحمل خلبانان ایرانی را محک زد

«من اولین خلبان ایرانی بودم که به اسارت درآمدم و سروان بعثی می‌خواست قدرت تحمل و شکنجه خلبانان ایرانی را نیز محک بزند. با عنایت خداوند اراده کرده بودم به هیچ‌وجه حرف نزنم و سروان بعثی را در این مأموریتش ناکام بگذارم ...» ادامه این خاطره از خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» طی دوران اسارت را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خوابی که تعبیر شد!

«یک روز مانده به عملیات، شهید علی گلریز به دوستانش سفارش هر کس می‌خواهد بداند در عملیات چه اتفاقی برایش رخ می‌دهد، بهتر است سه بار قبل از خواب سوره اخلاص را بخواند، عمل فردایش را خواهد دید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات همسر شهید «خسرو وفایی»

آداب زندگی را از مادربزرگم آموختم!

«مادربزرگی که بسیار مؤمن و باخدا بود و در طول این مدت به اندازه یک عمر به من محبت کرد و خیلی از مسائل اخلاقی و دینی را به من آموخت. در آن ایام به یاد ندارم شبی سر بر بالین گذاشته باشم و نمازمان را با هم نخوانده باشیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «خسرو وفایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

مسلمان واقعی!

«فرد مسلمانی که از تاریخ اسلام بی‌خبر باشد و از وقایع آن عبرت نگیرد هرگز نخواهد توانست که به اسلام و مسلمین کمک و یاری بدهد و دین را در مسیر صحیح خویش یاری نماید ...» ادامه این خاطره از شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

من نان خشک ندیدم!

«من ندیدم حتی یک ذره نان خشک از منزل حاج‌آقا بیرون ریخته شود و یا برای یک‌بار هم ندیدم که غذای اضافی و مانده است و منزل حاج‌آقا بیرون ریخته شود ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

من یک پاسدارم!

«مدتی می‌شد که عضو سپاه شده بود و در بهداری کار می‌کرد پیش من آمد و از من خواست که با خانم بابایی صحبت کنم تا اگر راضی است با هم ازدواج کنند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

تسلیم بزرگی شهدا هستم!

«بی‌شک و بی‌تردید من خود تسلیم این همه بزرگی هستم. خداوند خود در خلقت شما در شگفت است. شما که جان خود را که بزرگ‌ترین چیز در وجود آدمی است مانند پر کاهی بر عرصه‌ی پرواز گذاشتید ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

اول خودش می‌رفت!

«اگر فرمانده محور سؤال می‌کرد راه یا محور باز است؟ می‌گفت اول من رد بشوم اگر مین یا مانع دیگری نبود بعد بچه‌ها را ببرید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مسیب مرادی‌کشمرزی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛

هر که دارد هوس کرببلا، بسم‌الله!

«بهرام جان همان‌طوری که آرزو داشتم شده، و در جای خیلی خوبی در یکی از کمینگاه‌های هورالعظیم قرار گرفته‌ایم. به همه بگو هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله ...» این نامه رزمنده کامبیز فتحی‌لوشانی طی دوران دفاع مقدس به بهرامعلی نصیری را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید «اسماعیل بحری»؛

آخرین عکس!

«یک روز به عکاسی رفته بود و یک عکس بزرگ گرفته بود و گذاشته بود روی طاقچه، همین که من چشمم به عکسش خورد، گفتم: چه عکس خوبی گرفتی. گفت: این عکس را برای حجله‌ام گرفته‌ام، خوب است ...» ادامه این خاطره از شهید «اسماعیل بحری» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
گفتگوی تصویری با جانباز «مراد ویس خسروی»

تمام بدنم تاول زده بود

«مراد ویس خسروی»، می گوید: دوم راهنمایی بودم که به جبهه رفتم در هشت سال دفاع مقدس خدمت سربازی را گذراندم و فعالیت هایم را با عنوان بسیجی ادامه دادم. 32 تیرماه 1367 در روستا بودم که هواپیماهای عراقی روستا را بمباران شیمیایی کردند و من هم شیمیایی شدم. همه ی بدنم تاول زده بود و هنوز هم آثار این مجروحیت در من وجود دارد.
برگی از خاطرات؛

امتحان ریاضی همراه با صدای بوق ماشین عروسی!

«بعدازظهر بود و زنگ آخر و آن هم امتحان ریاضی. خانم معلم برگه‌های امتحانی را پخش کرده بود و دانش‌آموزان هم مشغول نوشتن امتحان بودند که یک‌دفعه صدای بوق‌های طولانی ماشین فضا را پر کرد صدای بوق، بوق ماشین‌ها سکوت کلاس را به‌هم زد بعضی از بچه‌ها با هیجان از جایشان بلند شدند و گفتند عروس می‌برند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «صغری بهرامی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

کتک خوردن اسرا به جرم عزاداری کردن!

«ماه محرم در مرداد ماه یعنی اوج گرما بود. مزدوران عراقی به اسرا اجازه عزاداری نمی‌دادند اما یک روز با اصرار به آن‌ها گفتند که آزاد هستید عزاداری کنید. بعد از عزاداری این مزدوران به یک باره وارد محوطه شده اسرا را بی‌رحمانه می‌زدند و مسخره می‌کردند ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خندید و تنهایی رفت!

«شالباف گفت ترابی بلند شو بریم جلو ببینیم چه خبر است؟ من ناخودآگاه گفتم بگذار استراحت کنم، خسته‌ام! ایشان چیزی نگفت خندید و تنهایی رفت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات شهید «میوه‌چین»؛

طلب حلالیت!

«علی در دوره‌ای که مسئولیت آموزش داوطلبانه عازم جبهه را برعهده داشت همیشه بعد از پایان هر دوره آموزشی می‌گفت الان حس و حال خاصی دارم و احساس می‌کنم افراد را در حین آموزش به‌علت سخت‌گیری و دقت در کار رنجانده‌ام ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط برنگردیم عقب!

«هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط برنگردیم عقب. چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می‌کردیم، هر ۱۵ نفرمان صحیح و سالم برمی‌گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم برنمی‌داشتیم. رویمان نمی‌شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایتی خواندنی از همسر شهید «مهدی نوروزی»

خاک قدم‌های زائران کربلا

همسر شهید «مهدی نوروزی»، می گوید: مهدی در مجموع سه بار به کربلا رفت، در یکی از این سفرها جارو را از موکب داران گرفت و شروع به جارو زدن کرد و می گفت: «این ها، خـاک قدم های زائـرین کـربلاست؛ بردارید برای قـبرهای تان.»

جایزه کتاب‌خوانی!

«برای اینکه ما را وادار به کتابخوانی کند. برای خواندن هر کتاب به عنوان تشویق به ما جایزه می‌داد و از ما می‌خواست تا خلاصه کتاب را برایش تعریف کنیم ...» ادامه این خاطره از شهید «ابوالفضل خوئینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه