خاطرات شهدا - صفحه 76

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا
خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (36)

خاکی آغشته به خون برادر

نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «ساعت 8 صبح با اکبر دهقان و سيد محمدتقی ديده ور رفتيم به خط. ابتدا سری به آنجا که ديده ور شهيد شده بود زديم و برادرش...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

فرزندانم به فدای عشقی سوزان و با ارزش

نوید شاهد - مادر شهید "سیدخدابخش موسوی" در خاطره ای می گوید: «پسرانم کوچک بودند و به شدت به آنها وابسته بودم. روزی یکی از خویشاوندم برای فروش میوه ها تنها بود و کمکی نداشت، قرار شد پسر بزرگم برای کمک به او برود و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

شرط خرید یک زیلو

نوید شاهد - مادر شهید "سیدخدابخش موسوی" در خاطره ای می گوید: «ما در تابستان ها فرشی از داخل خانه به دوش می گرفتیم و در حیاط خانه پهن می کردیم و پس از صرف شام و صبحانه و خواب در زیر آسمان پرستاره، صبح روز بعد آن فرش را جمع کرده و به داخل می بردیم و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

انفاق در عروسی

نوید شاهد - مادر شهید "سیدخدابخش موسوی" در خاطره ای روایت می کند: پسرم انفاق می کرد و همیشه می گفت برای فردا خدا کریم است. یک روز برای عروسی خدابخش شش دست رختخواب خریدم که...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت "سیدخدابخش موسوی" (6)

پاسداریم فقط در جهت حفاظت از دستاوردهای انقلاب

نوید شاهد - شهید "سیدخدابخش موسوی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «اميدوارم که پاسداريم برای خودنمائی و ريا و شغل نباشد. فقط و فقط به خاطر حفاظت از دستاوردهای انقلاب اسلامی که همانا...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت "سیدخدابخش موسوی" (5)

شهادت حسین در دهلاویه

نوید شاهد - شهید "سیدخدابخش موسوی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «روزی که به نور آباد رسيدم تشييع جنازه برادر شهيدمان الله حسين لشکری بود که با ما در جبهه دهلاويه سوسنگرد به شرف شهادت نایل آمدند و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت "سیدخدابخش موسوی" (4)

آسمانی مملو از توپ و خمپاره

نوید شاهد - شهید "سیدخدابخش موسوی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «دستور پيشروی دادند. هوا روشن بود. از خاک ريز به سومی عبور کرديم و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

خاطرات / مگه مادر نداری؟ چرا نمی‌آی خانه؟

نوید شاهد - «گاهی هفته به هفته به خانه ما نمی‌آمد. یک راست از شرکت به مسجد لعل و از مسجد هم به شرکت می‌رفت. مادرم برای دیدنش به مسجد می‌رفت و می‌گفت: «نه نه مرده مگه، خانه نداری؟ مگه مادر نداری؟ چرا نمی‌آی خانه؟ ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید "مهدی رجبلو" از زبان خواهر این شهید بزرگوار است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خنده های ماندگار دو برادر

نوید شاهد - برادر "شهید عبدالکریم اسلام پور" در خاطره ای می گوید: «دی ماه سال 1363 بود. در واحد ادوات تیپ المهدی در جبهه جنوب آبادان مشغول خدمت بودم و برادرم عبدالکریم در لشکر 21 حمزه بود. یک روز...» متن کامل این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

خاطره خواندنی به دنیا آمدن نوزادی در گیرودار رسیدگی به مجروحان!

نوید شاهد - «ناگهان در یکی از شب‌های عملیات که ازدحام مجروحان بیداد می‌کرد خبر آوردند در آن گیرودار زائویی مراجعه کرده است. غیر از من هیچ مامایی در بیمارستان نبود. گفتم او را به بخش زایمان منتقل نمایند. مرتب به کردی غلیظ صحبت می‌کرد. این دیگر آخر بدشانسی بود...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات "محبوبه ربانی‌ها" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خاطرات/ تو که اینقدر به خانواده‌ات وابسته‌ای، برگردد!

نوید شاهد - «به او گفتم تو که اینقدر به خانواده‌ات وابسته‌ای، برگردد، ولی هر بار لبخندی می‌زد و می‌گفت اینکه دل‌تنگی و وابستگی داشته باشی؛ ولی از آن‌ها به خاطر اعتقادت بگذری خوب است والا اگر علاقه‌ای نداشته باشی اینجا با شهر خودمان تفاوتی ندارد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز "عمران ثقفی" است که تقدیم حضورتان می‌شود.
در روایت از شهیدنامدار مطرح شد؛

شهیدی که روز عاشورا، شهادت روزی‌اش می‌شود

نوید شاهد - «شهیدلطف‎الله نامدار» از شهدای دوران دفاع مقدس است. در روایت از این شهید آمده است که او عشق بسیاری از امام در دل داشت و به یمن عشق به امام حسین (ع) روز عاشورا شهادت روزی‌اش شد. زندگی و روایت از این شهید را در نوید شاهد بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

اعزام نیرو با قطار به جبهه ممنوع شد!

نوید شاهد - «آخرین باری بود که توسط قطار نیرو به جنوب اعزام می‌شد، چون هواپیما‌های عراقی قطار‌ها را هدف قرار می‌دادند و چند بار قطار‌های حامل رزمندگان را بمباران کرده بودند ...» این خاطره را از زبان "رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست" در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

آنجا هم جای من است!

نوید شاهد - همسر شهید «غریب سعید زاده» در مورد وی اینکونه بیان می‌کند: در کنار مزار پدرم قبری خالی وجود داشت که تازه آن را کنده بودند، غریب با اشاره به قبر خالی گفت: آنجا هم جای من است، من تنم لرزید، ولی خیلی حرفش را جدی نگرفتم هر وقت به مزار شهدا می‌رفتیم متوجه آن قبر خالی می‌شدم و به یاد حرف‌های همسرم می‌افتادم یه جورایی ذهنم را تا ساعت‌ها مشغول خود می‌کرد.
روایتی از همرزم شهید "بهمن آرمین"؛

لبخندی به رنگ شهادت

نوید شاهد - "علیرضا فرهنگیان" همرزم شهید "بهمن آرمین" می گوید: «بی درنگ از سنگر خارج شدم با پای برهنه به طرف جاده منتهی به خطوط مقدم رفتم، چند دقیقه‌ای نگذشت که آمبولانسی نمایان شد و جلوی پای ما توقف کرد. به سرعت در آمبولانس را باز کردم. چهره ی خندان آرمین پر از خون بود.»
خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (34)

قدرت خداوند در بازوی توانمند رزمندگان

نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «خمپاره ها را جمع کرديم و به سوسنگرد برگشتيم، آنچه در اين دشت و دمن ها بيشتر از هر چيز ما را متوجه می ساخت...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (33)

خاطره تلخ عقب نشینی

نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «آثار شکست برايم مشخص می شد. تعدادی از تانک ها را زدند. ارتش عقب نشينی کرد بچه های سپاه هم...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (32)

عطر خوش از پیکر بی سر یک شهید

نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «با صدای بلندی فریاد زدم ياااااااسين ولی صدائی نشنيدم ديدم که...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

خاطرات شهید "ابوترابی‌فرد"/یه خورده خندیدیم!

نوید شاهد- «حاج‌آقا معمولا وقتی رانندگی می‌کرد لباس روحانیت را از تن در می‌آورد. یک روز از قم عازم تهران بودیم که توی جاده دو نفر منتظر ماشین بودند، حاج‌آقا هم توقف کرد و آن‌ها را که به تهران می‌رفتند سوار کرد. آن‌ها شروع کردند به بدگویی به روحانیت و انقلاب و مرتب حرف‌های غیراخلاقی می‌گفتند و با تعریف جُک‌های آنچنانی می‌خندیدند ...» ادامه این خاطره را همزمان با ولادت سید آزادگان، شهید "حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد" از این شهید بزرگوار در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطره

کارمندی که بارها در جبهه شیمیایی شد

نوید شاهد-همسر برادر شهید "یونس هاشمی پور" دربیان خاطره ای از ایشان اینطور گفته است : طی مدتی که در جبهه حضور داشت حدود 8 بار شیمیایی شده بود و باز هم به جبهه می رفت. آخرین بار به وی اصرار کردیم که صبر کند تا بهبودی پیدا کند اما باز هم به جبهه بازگشت.
طراحی و تولید: ایران سامانه