چهارشنبه, ۰۱ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۰۹:۵۷

يك طرف مش حسن آب دارچي ايستاده بود يك طرف هم اوستا پشت ميز كارش نشسته بود عبدالله آمده بود تو، چاقو را گذاشته بود زير گلوي اوستا گفته بود پنج هزار تومان! مي دي يا بكشمت! مش حسن دويده بود توي زيرزمين داد زده بود عبدالله قصاب. همه بچه ها دويده بودند بالا مست كرده بود. باج مي خواست.آخه از كجا بيارم اول صبحي؟از كجا بياري؟ از اون تو،گاو صندوق را نشان داده بود. محمد هم تا اين را ديده بود، پريده بود چوب پنبه زني را برداشته بود افتاده بود به جان يارو. بعد كم كم بقيه هم ترسشان ريخته بود طرف را حسابي زده بودند. پاسبان كه آمده بود عبدالله قصاب را ببرد، به محمد گفته بود خودت را خانه خراب كردي، جوجه! او هم گفته بود كاريت نباشه، بذار من خونه خراب بشم.اوستاش گفته بود بهتره چند روزي آفتابي نشي مزدت سرجاشه. برو. گفته بود از فردا مي آم. زودتر هم مي آم.

(شهيد محمد بروجردي )
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده