- خاطراه ها و نيايش

navideshahed.com

خاطرات/ یک لحظه چادرم از سرم افتاد

خاطرات/ یک لحظه چادرم از سرم افتاد

خواهر شهید «سیدمصطفی حسینی» می‌گوید: «یک روز به خانه برادرم که در قائم شهر زندگی می‌کند، می‌رفتیم که در ماشین یک لحظه چادرم از سرم افتاد، سیدمصطفی خیلی ناراحت شد و گفت: مگر نگفتم حجاب خودتان را رعایت کنید.»
تیرهایی که بخیر می‌گذشتند

تیرهایی که بخیر می‌گذشتند

فرشته بصیر دختر شهید بصیر می‌گوید:مادر بزرگم همیشه دعا می کرد که یا امام زمان (عج) آن تیری که قرار است به پسرم من برخورد کند نباید بخورد و واقعا تیر نمی خورد، حاجی همیشه یک تیر از گوشه‌ای از بدنش می گذشت یا لباس هایش سوراخ می شد.
خاطرات/ شایعه شهادت حاج بصیر

خاطرات/ شایعه شهادت حاج بصیر

همرزم شهید سردار سرلشگر حاج «حسین بصیر» می‌گوید: «سال ۱۳۶۴ در مازندران و فریدونکنار شایع شد که حاج بصیر به شهادت رسید. مطرح شدن این موضوع در صبحگاه سپاه مازندران به این شایعه قوت بخشید اما بسیجیان فریدونکنار در یک شب که برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد جامع شهر رفته بودند با خبر شدند که حاجی به فریدونکنار آمده است.»
خاطرات/ یک سال بعد خوابش را دیدم

خاطرات/ یک سال بعد خوابش را دیدم

مادر شهید «مجتبی ثقفی» می‌گوید: «زمانی که جنازه اش را ندیده بودم. بعد از یک سال خواب دیدم که جعبه‌ای را آوردند و گفتند این جنازه مجتبی است و آن را باز کردند که دیدم مجتبی بلند شد گفت مادر چرا این قدر ناراحتی می‌کنی من که سالم هستم و من شروع کردم به صدا کردن پدر مجتبی گفت؛ بلند شو مجتبی آمده که دیدم او را در خواب دیده‌ام.»
خاطرات/ زحماتت را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم

خاطرات/ زحماتت را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم

مادر شهید «رضا شاکری» می‌گوید: «آخرین باری که داشت به جبهه می‌رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا با حوض حیاط دوش گرفت و تا ایوان خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی‌شود.»