خاطره - صفحه 54

خاطره

خاطره ‌ای از شهید ولی الله علی بابایی / قبولی بعد از شهادت

خواهر شهید ولی الله علی بابایی خاطره ‌ای از امتحان برادرش می‌گوید..
قسمت اول خاطرات شهید «علی طاهریان»

کتاب غذای روح است

همسر شهید «علی طاهریان» نقل می‌کند: «هربار از سفر بر می‌گشت، سوغاتی‌اش کتاب بود. می‌گفت: کتاب غذای روحه. فقط که نباید به جسم‌مون برسیم.»
از خدمت به خانواده شهدا تا شهادت در مرصاد

خاطراتی از خانواده شهید ابراهیم عامریان / کارمند بنیاد شهید بود و عاشق شهادت

پسرم روزی دوبار میومد از ما سر میزد . میگفت ، بابا جان این ها خانواده شهید هستند و خیلی به گردن ما حق دارند . الان هم هستند ، آقای دماوندی که خانمش هم کارمند بنیاد شهید هست .

دفاع از حق و حقوق

نويد شاهد مازندران، خاطره اى از شهيد موسى جعفرى فرزند اصغر به نقل از محمود تقوى(دوست شهيد)
شهید سید مسعود طاهری

خاطراتی از شهید سید مسعود طاهری

بلند شد نماز بخواند. دید همه نشسته اند و کسی از جا بلند نمی شود. از همه مهمانها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت. همه هاج و واج به هم نگاه می کردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت

خاطره ای از شهید علیرضا کارگر

نوید شاهد مازندران، خاطره ای از شهید علیرضا کارگر به نقل از حسین فلاحتی(همکلاسی و همسنگر شهید)

خاطراتی کوتاه از شهیدحسین شیرزاد

نوید شاهد مازندران، خاطراتی کوتاه از شهید حسین شیرزاد به نقل از دوست و همرزم شهید و برادر شهید

سلاح ما فقط آیه­ وجعلنا بود

عبدالحسین مصطفوی یکی از رزمندگان سربلند استان زنجان از روزهای تلخ و شیرین می‌گوید.

مردانگی حتی به قیمت جان

ملک محرابی یکی از رزمندگان زنجانی از ایثارگری و تلاش برای یافتن پیکر شهید حاج قاسم نصرالهی می‌گوید.
خاطرات

سه خاطره از «شهید سید ملک احمد نوروزی فرد»

شب آخري که آن شهید بزرگوار در نزد خانواده اش بود لباس و تمام وسايل خود را از غروب همان شب آماده كرده بود و بعد از صرف شام جوراب هايش را هم پوشيد...

وقتى كشور در خطر است!

نويد شاهد مازندران، خاطره اى از شهيد سيد عبدالمجيد تقوى فرزند سيد كاظم به نقل از سيده صديقه تقوى(مادر شهيد)
شهید اسفند ماه

خاطرات شهید محمد رمضانی وشنوه

شهید محمد رضا وشنوه فرزند میرزآقا در سال 1340 در روستای وشنوه متولد و در اسفند ماه سال 1360 بر اثر اصابت تیر مستقیم به سر به فیض عظیم شهادت نائل گردید.
شهید حمید رضا صیاد

نماز در گودالی شبیه قبر / خاطراتی از شهید حمید رضا صیاد

جایگاه حسینیه و مسجد به جای خودش اما بدنهامون باید به خاک عادت کنه. شاید... شاید این طوری بیشتر مواظب کارهامون باشیم
خاطره ای ازآرش امیری - فرزند شهید حسن امیری؛

پدرم دل رحم اسرای عراقی بود

یک بار من به همراه پدرم برای زیارت به مشهد رفتیم برای برگشت با آن هواپیمایی که می خواستیم برگردیم، اسرای عراقی بودند پدرم از رفتن با هواپیما منصرف شد. وقتی دوستانش علت را از او پرسیدند؟ در جواب گفت: من بچه همراهم است، اسیران نیز اکثرا" متاهل و بچه دار هستند، آن ها وقتی مرا به همراه بچه ببینند، به یاد خانواده خود می افتند و ناراحت می شوند.
شهید رمضانعلی قصابی

زندگینامه و خاطرات شهید رمضانعلی قصابی

مامی بستگان دور و نزدیکمان، برای وداع آخر با پیکر پاک برادر شهیدم به گلزار شهدای شهرمان فردوس رضا رفته بودند. پاییز 61 بود. هوای سردی می وزید. من دیرتر به محل رسیدم. همه اعضای فامیل در حال رسیدن به محل تشییع جنازه بودند. با سرعت خودم را به تابوت رساندم. در همین حال دایی ام (شهید قصابزاده) جلویم آمد و مانع رفتنم شد گفت: پلاستیک جنازه حسین را بسته اند، برگرد. موقعی که خواستند او را دفن کنند خودم شما را به زیارت شهید حسین می برم تا برای آخرین بار او را ببینی. قبول کردم و به طرف ماشینی که خودشان رانندگی ان را برعهده داشتند رفتیم. در ماشین گفت: صدیقه جان تو دیگر زینب شده ای. باید صبر داشته باشی. مادرت را دلداری دهی و پشتیبانش باشی. اگر می توانی مطلبی بنویس و امروز آن را در مراسم تشییع پیکر حسین بخوان
شهید علی رضا صفا

هم معلمش بودم و هم دوست صمیمی / خاطراتی از شهید علی رضا صفا

نظرات و رفتار یکدیگر را قبول و ارتباط دوستانه محکمی داشتیم، احتراممان هم سر جایش بود. چون خودش هم مثل پدرش اهل مسجد و نماز جمعه بود.
خاطره ی از « شهید پرویز شیخی» از شهدای اسفندماه استان ایلام

دست خدا ما را از میان آتش بیرون آورد

ناگهان دشمن ما را دید به خیال انکه ما می خواهیم تسلیم شویم از تیر مستقیم خودداری کردند و ما را صدا زدند تعل (بیایید بیایید)...
خاطره ای از «سیجی شهید محمد کریمی نژاد»از شهدای جهاد سازندگی استان ایلام

نماز شب

یک شب ساعت 3 صدای پایی مرا از خواب بیدار کرد صدایی که آهسته و پاورچین پاورچین قدم بر می داشت یک لحظه ترسیدم و با خودم گفتم نکند عراقی ها تا نزدیکی سنگر آمده باشند . چشم هایم را مالیدم و با احتیاط اسلحه را برداشتم دیدم سیاهی وارد سنگر شد از ترس به نفس نفس افتادم اسلحه نداشت زیر نور کمرنگ مهتاب یک لحظه شناختمش محمد بود سریع خودم را به خواب زدم دیدم آستین هایش را پایین کشید و به نماز ایستاده از خودم خجالت کشیدم سرم را یواشکی زیر پتو کردم و آهسته شروع کردم به گریستن...
شهید سید زین العابدین نبوی

زندگینامه و خاطرات شهید سید زین العابدین نبوی

کسانی که سید زین العابدین را می شناختند ، می دانستند که او پاسداری دلیر و شجاع است . در سطحی است که می تواند برخی از فنون رزمی را به دیگران بیاموزد . در واقع او یک مربی به تمام معنا به حساب می آمد . یک چنین منزلت نظامی ، برای کی انسان معمولی ، کافی است که او را مغرور سازد ؛ ولی او هرگز چنین نبود .
نویسنده عباس خواجه شاهکویی

معرفی کتاب «ستاره ها بیدارند»؛ خاطرات جانباز قربانعلی خواجه مظفری از شهادت دو پسرش ابراهیم و حسن خواجه مظفری

نزدیک ظهر زنگ در به صدا درآمد. فوری بیل را انداخت زمین و رفت سمت در. در را باز کرد. یک روحانی و یک پاسدار و یک نفر دیگر پشت در بودند. دلش ریخت پایین. می‌رفت که چهره‌اش تغییر کند اما خیلی زود به خود آمد و به اعصاب خود مسلط شد. سلام کرد. روحانی پرسید:«منزل آقای خواجه‌مظفری؟».
طراحی و تولید: ایران سامانه