خاطرات شهدا - صفحه 3

خاطرات شهدا
قسمت دوم خاطرات شهید «اسماعیل ولیئی‏‌می‌آبادی»

شهادتش برایم مثل رؤیا بود

فرزند شهید «اسماعیل ولیئی‏‌می‌آبادی» نقل می‌کند: «چهار ساله بودم که بابام شهید شد. یادمه با موتور یاما‌های آبی رنگش، مرا این طرف و آن طرف می‌برد. هنوز مزه بستنی‌هایی که برایم می‌خرید زیر دندان‌هایم است. ولی شهادتش برایم مثل رؤیا بود.»
قسمت نخست خاطرات شهید «اسماعیل ولیئی‏‌می‌آبادی»

کاش بابا اینجا بود

همسر شهید «اسماعیل ولیئی‏‌می‌آبادی» نقل می‌کند: «عقد پسرم حامد بود. حامد گریه افتاد و گفت: مامان! افتخار می‌کنم که بابا شهید شده، ولی یک لحظه آرزو کردم کاش الآن بابا اینجا بود!»
خاطرات شهید «عبدالرضا احمدی پور» به نقل از برادر شهید؛

سید رابط بین امام رضا و برادر شهیدم بود

برادر شهید «عبدالرضا احمدی پور» می گوید: گویی که سید یک فرستاده ای بود از طرف خداوند که رابطی باشد بین او و امام رضا (ع) که نامه و سلام شهید عبدالرضا را به امام رضا (ع)برساند.
خاطرات شهید «رضا زینی وند» به نقل از برادر شهید؛

برادرم تقوا و روحیه خدمتگذاری والایی داشت

برادر شهید «رضا زینی وند» می گوید: در منطقه و خط هرگونه مسئوليتي به او واگذار مي كردند درنگ نمي كرد و بلافاصله آن را انجام مي داد. تقوا و روحیه خدمتگذاري والایی داشت ولي رفتن به جنگ آن را دو چندان کرد و از نظر روحي پيشرفت بيشتري کرده بود.
خاطرات شهید «محسن صادقی» به نقل از همرزمش؛

با رویای شهید صادقی سالهاست زندگی می کنم

همرزم شهید «محسن صادقی» می گوید: از یکی از بچه های بهداری شنیدم که در منطقه حاج عمران به درجه عظیم شهادت نائل شده است. دیگر دل تو دلم نبود و انتظار هر چیزی را داشتم جز دوری همیشگی او. سالها به این منوال گذشت و فکر و ذکرم شده بود شهید محسن صادقی. به هرکه میرسیدم از فضائل او برایش سخن به میان می آوردم تا اینکه یک شب او را در خواب دیدم. عجب رؤیایی بود. تاکنون لذت این خواب صادقانه از مذاقم بیرون نرفته و با آن روزگار سپری می کنم.

حمید با یک سبد گل زیبا، دم در منتظرم بود

«چادر نقره‌ای رنگم را سعی کردم و تا در ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه‌های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد ...» ادامه این خاطره از همسر شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی‌مرادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

مطمئن شدم قدرت‌الله شهید شده

مادر شهید «قدرت‌الله وحیدیان» نقل می‌کند: «گوشی را که قطع کردم، رفتم جلوی در. همسرم گفت: چی شده؟ گفتم: قدرت‌الله شهید شده. گفت: از کجا می‌دونی؟ گفتم: اونا شماره ما رو داشتن، چرا به ما نگفتن و به دخترمون زنگ زدن. مطمئنم که شهید شده.»

روایت پسری مهربان و مادری استوار مانند کوه

همکارِ مادر شهید «شهریار طاهری» نقل می‌کند: «هر روز قبل از رفتن به مدرسه، به درمانگاه سر می‌زد و از همه ما احوال‌‌پرسی می‌کرد. وقتی هم از مدرسه برمی‌گشت، آدامس و شکلات‌هایی که خریده بود، بین ما تقسیم می‌کرد. خبر شهادتش را که شنیدیم فکر کردیم مادرش دق می‌کند، اما وقتی سراغش رفتم، دیدم مثل کوه استوار است.»

صدای خمپاره، مژده وصل مهدی بود

دوست شهید «محمدمهدی دوعائی» نقل می‌کند: «نیمه‌های شب صدای بلند خمپاره ۱۲۰ گوش ارتفاعات را پاره می‌کرد. گویی نفیر شادی و مژده وصل محمدمهدی بود که می‌شنیدیم. او با خنده‌ها و مهربانی‌هایش وقتی که خورشید روز سوم به ما سلام کرد، خداحافظی کرده و رفته بود.»
به مناسبت گرامیداشت شهدای خدمت؛

کتاب «کُلُّنا قاسم» معرفی می‌شود

به مناسبت گرامیداشت سالگرد شهدای خدمت، کتاب «کُلُّنا قاسم» به نویسندگی علیرضا سکاکی معرفی می‌شود.
خاطره‌ای از شهيد «صفر اسکندری»

نوجوانی بی باک در قلب دشمن

یکی از همرزمان شهید «صفر اسکندری» در خاطره‌ای می‌گوید: «عملیات در جنوب جزیره‌ی مجنون در جریان بود. منطقه‌ای سخت، زیر سلطه‌ی دشمن. از سه طرف در تیررس بعثی‌ها بودیم و هر حرکت ما زیر نظرشان بود. در آن شرایط، سنگر ما چیزی نبود جز یک کانال کم‌عمق، به زحمت یک متر. آنقدر تنگ که حتی نمازمان را هم نشسته می‌خواندیم...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

آش از دستم افتاد و در دلم غوغایی به پاشد

«در حال پخش کردن آش بودیم که خبر آوردند، حیدر قلی پسرم زخمی شده است، آش از دستم افتاد و در دلم غوغایی به پاشد، آن روز هر طور که بود آش‌ها پخش شد، در حالی که حیدرقلی همان روز شهید شده بود و به ما نمی‌خواستند بگویند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «حیدرقلی رضایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

 سوژه دست دشمن ندین!

برادر شهید «مصطفی دوست‌محمدی» نقل می‌کند: «گفت: مادر! نری توی صف بایستی که دشمن شوء استفاده کنه. اگه اجناس کوپنی تموم بشه و آزاد بخرین بهتره، به عوض سوژه دست دشمن نمی‌دین که اون‌ها تبلیغات راه بندازن.»
روایتی خواندنی از همرزم شهید«حجت الله احمدی روز به»

حجت طناب را نگه نمی‌داشت، سنگر با همه نیروها به خط دشمن می‌خورد

فرامرز پیره، یکی از رزمندگان گردان تبوک، می گوید: نزدیک صبح، دیدم سنگر جابه‌جا شده. دقت کردم، دیدم حاج حجت‌الله طناب را به دور دستش پیچیده و افتاده روی زمین؛ از سرما و خستگی بی‌حال شده بود. ولی هنوز طناب را محکم گرفته بود. اگر رها می‌کرد، ما با تمام نیروها به خط دشمن برخورد می‌کردیم.
روایتی خواندنی از برادر شهید«محسن آقا رضی»

بیت‌المال را امانت مردم می‌دانست

شهید «محسن آقارضی»، دانشجوی پزشکی و مسئول عقیدتی سیاسی تیپ حضرت نبی اکرم (ص)، در ۲۷ مهر ۱۳۶۳ در منطقه میمک به شهادت رسید. او نه‌تنها در میدان نبرد، بلکه در زندگی روزمره نیز الگویی از تعهد، دیانت و امانت‌داری بود. روایتی از برادر شهید، گوشه‌ای از پایبندی عمیق او به بیت‌المال را به تصویر می‌کشد.
روایتی خواندنی از همرزم شهید«علی اصغر معطری»

افتخار شهادت|پاسخ عجیب شهید«علی اصغر معطری» به اشک‌های دوستان

«عبدالحسین تاجدینی»، همرزم شهید «علی‌اصغر معطری» خاطره‌ای تأثیرگذار از واکنش این شهید بزرگوار به خبر شهادت عمویش نقل می‌کند. زمانی که دوستانش در گلزار شهدا به گریه افتادند، او با آرامشی خاص و روحیه‌ای ایمانی، گفت: چرا گریه می‌کنید؟ مگر شهادت در راه خدا گریه دارد؟ جمله‌ای که نشان از باور عمیق او به راهی داشت که در آن قدم گذاشته بود.

سه روایت از شهید «عبداله نوریان دهنو»

شهید «عبداله نوریان دهنو» از شهدای گرانقدر شهرستان نورآباد می باشد که در ادامه سه روایت از این شهید را می خوانید.

خبر از شهادتش می‌داد

برادر شهید «ابوالفضل نیکذات» نقل می‌کند: «می‌گفت: وقتی من رفتم، شما باید هوای اون‌ها رو داشته باشین! گفتم: حالا مگه کجا می‌خوای بری؟ گفت: تو راه اهواز شهید می‌شم. به شوخی گرفتم. گفت: شوخی نگیر، خدا شاهده راست می‌گم. آخه خوابش رو دیدم.»

دستگیر همسایگان، فقرا و مستمندان بود

مادر شهید «حسین ملک‌بالا» نقل می‌کند: «لباس‌های جدیدش را پوشید و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت لباس‌های مندرس به تن داشت. علت را که پرسیدیم گفت: پسر فلانی را دیدم که لباس‌های پاره به تن داشت و با حسرت زیادی به لباس‌هایم نگاه می‌کرد، من هم لباس‌هایم را به او دادم.»
قسمت دوم خاطرات شهید «حسن عربی»

از تمام علایقش دل کنده بود

برادر شهید «حسن عربی» نقل می‌کند: «روزی که آمد مرخصی، یک راست رفت داخل اتاق. اصلاً توی آن چند روز یکبار هم سراغ کبوترهایش را نگرفت. فقط روز آخر مشتی گندم برایشان ریخت و چند لحظه به تماشا نشست. رفتارش برای همه غیرمنتظره بود.»
طراحی و تولید: ایران سامانه